آقای همسایه

    با دخترم  رفته بودیم لوازم التحریر بخریم،  موقع برگشت وقتی سوار آسانسور شدیم تا به طبقه واحدمون بریم، آقای همسایه واحد روبرویی ما اومد داخل آسانسور.با دیدن لوازم التحریر از دخترم پرسید کلاس چندمی؟ دخترم هم گفت چهارم. بعد به دخترم گفت اگه کلاس چهارمی باید روسری سر کنی، از این به بعد روسری سر کن. دخترم با تعجب نگاهی کرد و چیزی نگفت. دختر من روسری نداشت ولی کلاه سویشرتش روی سرش بود.

  یک مدت بعد دوباره سوار آسانسور بودیم، اینبار پسر شش ساله، آقای همسایه سوار آسانسور شد. این پسر کلا شیرین زبونه. اون روز بدون مقدمه گفت: من دخترتون رو دوست دارم( البته منظورش دختر دوم من که ۵ سالشه بود) . خندم گرفته بود و گفتم چرا دوستش داری؟ با همون لحن بچه گانه گفت: نمیدونم، حالا شاید بزرگ شدم باهاش عروسی کنم ولی حالا باید فکر کنم. من که جلوی خندم رو نمیتونستم بگیرم و دیگه سوال نپرسیدم.

   جلسه مدیریت ساختمان و ساکنین بود. همسرم شرکت کرده بود. در جلسه از ساکنین خواسته بودند که پیشنهادات خودشون رو راجع به اداره بهتر ساختمان مطرح کنند. در اینجا آقای همسایه مورد بحث ما نظر داده بود که، آهنگ هاییکه داخل آسانسور پخش میشه خیلی تکراری شده، آهنگها عوض بشه خیلی خوبه!

  کلا این آقای همسایه و خانمش انسانهای بی آزار، ساده و دوست داشتنی هستند. هر چند وقت یکبار هم با جملات قصار باعث انبصاط خاطر ما میشن. خدا حفظشون کنه.